00:24
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۵۸ ق.ظ
عابدی از شهر من یک روز بگذشت
ناگهان یک داف خوشگل دید و برگشت
داد در پاچه درازای خَزَش را
رفت با داد و فغان او سوی یکی دشت
آنقدر از داغ عشقش خودخوری کرد
که دگر بیحال و مدهوش و مشنگ گشت
ناگهان یک نوجوان راهش به وی خورد
درد او فهمید و رفت،با چاره برگشت
تقویت کردش به یک نان و دو خرما
تا که شد حالش خوشال و سالم و مَشت
دخترک در فکر عابد ماندنی شد
ناگهان فکری به ذهنش مشتعل گشت
تند و تند کف میزد و صابون ِ گلنار
کَز مقام ِ عابدی بدجور به زیر گشت
عاقبت ِ عشق*لانتوری
۹۳/۰۱/۲۰
همـون د.ی.و.سـه زیـر لبی که خودت گفـدی :)))