00:11
پسری که یک روز قبل از ولنتاین برادر بزرگتره خود را با دستمال کاغذی خفه کرد و به قتل رساند و سپس به دلیل ترس خود را معرفی کرد!
پسر را به اتاق بازپرس بردند،بازپرس صندلیه خود را عقب کشیدوودر مقابل پسرک آنسوی میز روی صندلی نشست که ناگهان،صندلی زااارتی شکست و بازپرس مثل عن پهن شد و با توجه به شکستگیه استخوانه ماتحت نتوانست به ادامه ی بازپرسی بپردازد!
پسر را به زندان بردند تا روز بعد بازپرس دیگری برای از سر گیریه پرونده خود را معرفی کند.
فردا آمد اما بازپرسی نیامد،ولنتاین بود دیگر گاهی بازپرس ها هم تنشان به خوارش می افتد!
پسر باز هم در کف باز پرس ماند و یک روز دیگر در زندان ماند و فردای روز ولن؛همه ی بازپرس ها شنگول و منگول برای بازکردن گره این پرونده صف کشیدند!
اما اینبار پسرک تمامی بازپرس ها را در کف گذاشت و با قرار دادنه یک بیلاخه بزرگ در مقابل دیدگانشان و فاش نکردن انگیزه قتل آنها را به بازی با عروسک های قرمزی که روز ولن هدیه گرفته بود فرستاد و راز پرونده راز ماند.
سرانجام روز دادگاه فرا رسید،بگذریم که پسر 15ساله سه بار خود را خیس کرد و قاضی برای جلوگیری از ریدنش دستور داد یک چوب پنبه در سوراخش فرو کنند،اما همین پسر شاشو از مواضع خود کوتاه نیامد و رازش را بر ملا نکرد.
آنقدر نکرد و نکرد و نکرد که دادگاه حکم اعدامش را صادر کرد.
چن روز بعد طناب دار مقابل دیدگان پسرک بود و او همچنان به خود میشاشید!
سرباز ها پسر را روی چارپایه بردند،طناب را دور گردنش انداختند و بالاخره چار پایه از زیر پاهای پسر کشیده شد.
دیگر شاشی باقی نمانده بود که بخواهد خود را خیس کند،پسرک فقط میخندید که وانگهی؛
طناب پاره شد و او زارتی روی زمین افتاد و به خود رید!
با اینکه استخوان ماتحت او هم شکست اما از مرگ نجات یافته بود و تنها فکری که اورا خوشحال میکرد این بود:
برادرم را کشتم و دیگر کسی هنگام خودارضایی هایم درون اتاق مزاحمم نیست.
الان واقعیت جامعه رو از دید طنز بیان کردی؟ :دی
من نقد نمیکنم ولی بد نبود
حالا اولیشه بهتر میشه
من میدونم تو موفق میشی :دی